مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آیینهها به انتظار نشسته بود
میخواست که از اینجا بره اما نمیدونست کجا
دلش پر از گلایه بود ولی نمیدونست چرا
دفتر خاطراتشو ، رو طاقچه جا گذاشت و رفت
عکسای یادگاریشو ، برای ما گذاشت و رفت
دل که به جاده میسپرد کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقونهای برای اون دعا نکرد
حالا دیگه تو غربتش ستاره سر نمیزنه
تو لحظههای بیکسیش پرنده پر نمیزنه
با کوله بار خستگی ، تو جادههای خاطره
مسافر خسته من ، یه عمره که مسافره
موضوع مطلب :